آن کس که حقیقتی را می داند و پنهان می کند، تبهکار است. برتولت برشت

بنی آدم اعضاء یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند- جو عضوی بدرد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

کاهش روابط تجاری ایران وامارات-بازنده این بازی کیست؟



در چند روز گذشته خبر کاهش سطح مبادلات تجاری ایران وامارات در راس خبرهای اقتصادی کشور قرار گرفت وشوکی جدید به اقتصاد بی رمق وورشکسته ایران وارد کرد.
کاهش سطح روابط تجاری واقتصادی با کشوری که بیش از 30 درصد مراودات تجاری ما با ان انجام میگیرد بی شک ضربه ای هولناک را بر بازار ایران وارد خواهد کرد .از دیر باز کشور امارات محل تردد تجار ایرانی بوده وبسیاری از اقلام مصرفی از این کشور به ایران وارد میشده است حال با اتفاقات رویداده روابط تجاری واقتصادی دوکشوروارد مرحله جدیدی خواهد شد که قطعا به هر دوکشور ضرر خواهد رساند.
از یکسو جمهوری اسلامی  است که با شدیدترین تحریمهای دوران حیات خویش روبروست تا انجا که پس از تحریم سیستم بانکی کشور از سوی بسیاری از کشورها در تامین ارز مورد نیاز کشور به مشکل خورده ودر بعضی موارد حتی قادر به گرفتن پول فروش نفت ایران از دیگر کشورها نیست وقطعا در این شرایط امارات از معدود کشورهایی بود که ایران میتوانست مقداری از ارز مورد نیاز خود را از طریق ان کسب کند .ولی اینک با توجه به شرایط پیش امده بین دوکشور ظاهرا طی روزهای اینده باید منتظر انفجار قیمت ارز در بازار ازاد باشیم ارزی که حتی قبل از این اتفاقات  در روزهای گذشته روندی صعودی را در پیش گرفته بود ضمن اینکه معلوم نیست تکلیف 30 درصد مراوده اقتصادی چه میشود وایران با توجه به تحریمهای بین المللی ایا قادر به یافتن جانشینی برای امارات خواهد بود یا نه؟
در سوی دیگر امارات قرار دارد کشوری که در روزها وهفته های گذشته با در پیش گرفتن سیاست حمایت از تحریم ایران ونیز احداث خط لوله نفتی که تنگه هرمز را دور میزند عملادر جبهه مقابل جمهوری اسلامی قرار گرفته.ضرری که امارات از کاهش روابط تجاری با ایران میکند در ظاهر کمتر از ایران نیست زیرا برای امارات هم یافتن بازار پرمصرفی که بتواند جایگزین ایران شود کاریست بسیار مشکل ضمن اینکه در صورتیکه حکومت جمهوری اسلامی تصمیم به جلوگیری از سفر اتباع ایران به امارات نماید صنعت توریسم امارات میلیونها گردشگر ایرانی را از دست خواهد داد.
اما در واقع واز انجایی که حکام کشورهای عرب همواره در چنین مواردی سیاستی بسیار محافظه کارانه در پیش میگیرند به نطر میرسد اینبار امارات با چراغ سبزی که از غرب وکشورهای حاشیه خلیج فارس گرفته وارد این ماجرا شده واحتمالا ضرر حاصله از این اتفاق را با افزایش سقف تولید نفت خود جهت جایگزینی نفت تحریم شده احتمالی ایران ونیز احداث خط لوله انتقال نفت که تنگه هرمز را دور میزند جبران خواهد نمود.
با نگاهی اجمالی به شرایط حاکم کاملا مشخص است که نه فقط جمهوری اسلامی بلکه مردم ایران وعلی الخصوص قشر محروم جامعه  همچون همیشه بازنده بزرگ این ماجراهستند واین اتفاق قطعا اقتصاد بی رمق ایران را با بحرانی جدی روبرو خواهد کرد بحرانی که با توجه با سابقه مدیریتی سران جمهوری اسلامی امیدی به مهارش نخواهد بود

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

قربون دل گرفته همه هموطنان عزیزبالاترینی دور از وطن برم که امشب دلشون هوای ایران و خانواده رو کرده


قربون دل گرفته همه هموطنان عزیز دور از وطن برم که امشب دلشون هوای ایران و خانواده رو کرده.همه اونایی که امشب به یاد فال حافظ پدر بزرگ و قاچ هندوانه ای که پدرشون هرسال شب یلدا براشون میبریدو انارسرخی که مادرشون با اون دستهای چروکیده ودوست داشتنیش براشون دون دون کرده بود قطره اشکی گوشه چشماشون جمع شده.
پاشوپسر!پاشو خودتو جمع وجور کن اون اشک رو هم از گوشه چشمت پاک کن.اگر تو کشوری هستی که هندوانه و انار پیدا میشه پاشو سریع بدو تا مغازه ها نبسته بخر وبیار خونه یک زنگ هم بزن به رفیقات اونها رو هم دعوت کن بیان پیشت حتما دل اونها هم امشب هوای وطن رو کرده وحالشون حسابی گرفته است .جمع بشید دور هم ویکم خوش بگذرونین.روزهای خوب تو راهه .امیدوار باشید به فرداهایی زیباتر.روی گل تک تک شما دوستان عزیز بالاترینی رو میبوسم ویلدایی زیبا وروزگاری شاد رو برای همتون ارزو میکنم

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم


وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم

خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ شهرام، یکی دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد وخانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی، کوچه شهید بهرام وحیدی بود، اسم برادر شهرام، بهرام وحیدی بود که قبل از انقلاب کشته شده بود.
در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.
من روی پشت بام آن انباری، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم. من که تازه کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بودم، از شروع تابستان، تمام وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.
نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری، هیچ راه پله ای نداشت، حیاط پشتی هم نردبانی نبود، این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.
من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های رساله گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.
یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد، پدر شهرام را دیدم که به همراه یک آخوند جوان وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن آخوند.
من آن آخوند را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیقه پدر شهرام و آن آخوند خانه را ترک کردند ، اما وقتی پدر شهرام درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به آخوند داد. من حدس زدم که پدر شهرام این خانه کوچک دو خوابه را به این آخوند اجاره داده است.
سر شام، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام، به پدر شهرام که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی زنگ زد و پدر شهرام نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است. چند روز بعد دیدم آخوند با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم گفتم این آخوند دارد اسباب کشی می کند، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش آقای نجف آبادی است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است امام جماعت اداره بنیاد شهید شهر ما شود و آنطوری که خودش می گفت، قرار بود فردا اهل بیتش (!) از اصفهان نیز به او ملحق شوند. چند روز بعد، من از پشت بام دیدم که آقای نجف آبادی به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من همسر آقای نجف آبادی را می دیدم.
چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار صدای سر و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه آقای نجب آبادی را نگاه کردم، خانم نجف آبادی، بدون حجاب مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.
من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم، غرق تماشا بودم که به یکباره همسر آقای نجف آبادی سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم! او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام، جایی که چادرم در آنجا بود، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.
خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر همسر آقای نجف آبادی به شوهرش بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، خانم نجف آبادی اینبار پیراهن به تن نداشت، بالا تنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم...؛ اینگونه بود که اولین رابطه جنسی در زندگیم را تجربه کردم...
برای مدتها، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه آقای نجف آبادی می رساندم، زنش می گفت که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. اسم همسر آقای نجف آبادي، معصومه بود. بعد از مدتی او برای من شده بود معصی جون.
یک روز صبح زود، مادرم، مرا از خواب بیدار کرد و گفت برای مراسم ختم یکی از اقوام، پدر و مادرم می خواهند به شهر نزدیک بروند و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهار بخرم. هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من پنج نفر دیگر از بچه های محله داشتیم در حیاط گل کوچک بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند، وآخرین باری که ما گل کوچک بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم، پدرم مجبور شده بود تمام شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند، تا یک شیشه، شبیه آن بیابد.
پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.
یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل، شربت برایتان درست کنم، مشغول درست کردن شربت بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ شربت را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، شهرام توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیدم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.
آن کوزه را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در کربلا بوده، خریده بود و می گفتند همان شب امام حسین به خواب او آمده بوده است، از آن کوزه آب خورده بوده روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود، فوراً حالش خوب شده بود.
این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختند و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار، سالم مانده است.
رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم، می ترسیدم که آقای نجف آبادی خانه باشد، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه ارتباط ما این بود، معصی با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی معصومه به کمک من آمد، بغض امان مرا برید، گریه ام گرفت و برای معصومه تعریف کردم که این کوزه، نسل اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.
معصومه فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر، سعی کرد مرا آرام کند، مرا به اتاق خوابشان برد و برایم آب قند درست کرد، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن آب قند بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد و معصومه با لهجه ترکیش گفت ددم یاندی، حاجی آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، معصومه سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودشان نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک، و من صدای حرف زدن حاجی را با زنش می شنیدم.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه می کردم، آرزو می کردم ای کاش خانه خودمان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدر طول کشید بود که من خوابم برد، نیمه های شب بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد کجا هستم! صدای حاج آقای آخوند می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا الله، یا الله. تلفنش که تمام شد صدای معصی را شنیدم که ازحاجي پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت صبح زنگ زده اند به خانه؟ حاج آقا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به زنش گفت که دیروز عملیات بود حدود بیست نفر از بچه های شهر، شهید شده اند، پسر امام جمعه هم بین آنها است، پیکر شهدا را سپاه فرستاده، تا یکی دو روز دیگر پیکر شهدا می رسد اینجا، باید امروز صبح زود بروم سر کار، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من به امام جمعه موضوع شهادت پسرش را بگویم.
بعد از چند دقیقه صدای حاجی می آمد که به زنش گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای حاجی که صبحانه اش را خورد و بعد، صدای او که با زنش خداحافظی می کرد. وقتی حاجی خانه را ترک کرد، معصی آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق، وارد حیاط خانه معصی شدم، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.
به آرامی به زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریباً صبح شده بود و من غیبم زده بود، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من دیشب را اصلاً نخوابیده بودند. آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم، صدای گریه مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.
داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا در غرق بوسه کردند، هنوز بوسه ها تمام نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبری بودی !؟
من که تا همین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام قبری بوده ای؟
من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی، ما آنجا را چک کرديم، پدرسگ، راستش را بگو، کجا بوده ای؟
من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با مصی فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه می کنید، بعد در حالی که گریه می کردم، گفتم من روی پشت بام بودم که عمو آمد و چادر مرا بررسی کرد اما عمو نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.
می دانستم که جز عمو کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند. برای لحظه ای، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را بیند؟ من در حالی که گریه ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.
"گفتم من خودم کوزه آقای بزرگ را شکسته ام، وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین نماز زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر نماز خوابم برد، ناگاه، یک آقایی با لباس عربی به خواب من آمد و گفت چرا گریه می کنی پسرم؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آن بار آب خوردم، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستی ؟ گفت من امام حسینم، من پایش را بوسیدم و گفتم آقا، من همیشه غلام و نوکر شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه خواهند کرد، من چه کار کنم؟ امام حسین پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا، مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین سفید پر از جنازه را به من نشان داد و گفت، اینها سربازان من هستند، برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این کهبا تو به خانه آقای حجتی امام جمعه شهر برود، به آقای حجتی بگوید امام حسین سلام رسانید و گفتخوب پسری تربیت کردی، اما از این به بعد قرار است در خدمت من باشد."
پدر و مادر و عمویم به هم نگاه می کردند، نمی دانستند چه بگویند، مادرم زبانش بند آمده بود، گفت من سر نماز دیشب بچه ام را به آقا امام حسین سپردم، وقتی امام حسین را به مادرش قسم دادم، ته دلم خالی شد، همان موقع فهمیدم پسرم در امان آقا امام حسین است. بعد به پدرم گفت ببین صورت بچه ام چه سفید شده است.
راست می گفت مادرم، از زمان شکستن کوزه دوازه ساعتی می شد که من زیر استرس بودم، نفسم به زحمت بالا می آمد و چند ساعت ترس ممتد، رنگ چهره ام را عوض کرده بود.
پدرم سکوت کرده بود و به آرامی اشک می ریخت، اما عمویم از شدت گریه به هق هق افتاده بود. پدرم هیچ نگفت، دست مرا گرفت و با عمویم سوار پاترول او شدیم، به آرامی به سوی خانه امام جمعه رفتیم، امام جمعه با زن عمویم نسبت دوری داشت، عمویم در زد و گفت با آقای حجتی، کار واجب دارد. ما را به داخل بردند و امام جمعه با لباس راحتی خانه، ما را در اتاق کارش پذیرفت.
عمو، در حالی که مرا در آغوش کشیده بود و اشک می ریخت به آقای حجتی گفت، آقا، این بچه برای شما یک پیغامی دارد، رو به من کرد و گفت به حاج آقا بگو کی به تو چه گفته است. من که گلویم از شدت هیجان خشک شده بود، به آرامی رو به امام جمعه کردم و گفتم: آقا امام حسین فرمودند، خوب پسری تربیت کردی، اما قرار است دیگر خدمت ما باشد، این امام جمعه بود که به هق هق افتاده بود و گریه می کرد...
وقتی به خانه برگشتیم، من به اتاقم رفتم و خوابیدم ، اما از صدای بلند گوی ماشین بنیاد شهید بیدار شدم که داشت خبر شهادت پسر امام جمعه و بیست نفر دیگر را در خیابان ها اعلام می کرد، اما من خیلی خسته بودم، باز به خواب رفتم، طرف های ظهر بود که مادرم مرا بیدار کرد، گفت لباس های دیشبت کو، من به داخل رخت چرک ها اشاره کردم و گفتم آنها را داخل آن سبد انداخته ام. مادرم آنرا برداشت و از اتاق خارج شد، ناگاه صدای شیون و داد و فریاد بود که از اتاق پذیرایی شنیدم. آرام درب را باز کردم و به داخل سالن اصلی خانه رفتم، آقای حجتی، امام جمعه را دیدم که در اتاق پذیرایی روی زمین نشسته بود و خانه ما پر بود از آدم. تا من داخل اتاق شدم، همه جلوی پای من بلند شدند و صلوات فرستادند، من فقط یادم است که صدها نفر با هم تلاش داشتند سر مرا ببوسند...!
(به نقل از صفحه باجنبه ها در فیسبوک)

کشته شدن جمعی از هموطنانمان وبی خیالی خیلی از ما


امروز مثل خیلی دیگر از روزهای گذشته صبح خود را با خبری بد شروع کردم .وقتیکه بر طبق عادت با چشمانی نیمه باز در رختخوابم ودرحالیکه هنوز کاملا بیدار نشده بودم دکمه پاور لپ تاپ رو فشار داده وبه صفحه لینکهای داغ بالاترین رفتم خبر نخست موضوعات داغ روز ناگهان خواب ورویا را از سرم پروند ودرحالیکه از بهت وحیرت چشمانم گرد شده ودهانم نیمه باز مانده بود تیتر خبر را خواندم :
بیش از 300 مفقود در اثرواژگونی کشتی پناهجویان ایرانی در ابهای اندونزی
باور کردنش مشکل بود کمی به صفحه مانیتور نزدیکتر شدم تا عدد را بهتر ببینم اما باز هم عدد300 همانجا جا خوش کرده بود 300 انسان 300سرنوشت و300 اینده ساز در زمانیکه احتمالا خیلی از ماها لحاف را تا بیخ گوشهایمان بالا کشیده بودیم وسعی که خود در حال غرق شدن شاهد مرگ کودکانشان بوده اند در حالیکه هیچ کاری از دستشان برای کمک به انها بر نمی امده ویا جوانانی که روز گذشته بعد از مدتها انتظار در اندونزی با هزاران امید وارزو وبا شعفی ناشی از امید به فردایی بهتر در کشوری ازاد ومرفه سوار به این کشتی مرگبار شده واحتمالا در اخرین تماسشان با خانواده ومادرانشان با خوشحالی خبر حرکت را داده بوده وگفته بودند که تا چند روز اینده به مقصد خواهند رسید وحال خانواده های انها در ایران با شنیدن خبر امروز ارزو خواهند کرد که این کشتی ان مرکبی نباشد که فرزندانشان در اخرین تماس خود از ان یاد کرده اند.
به راستی جه شد هموطن؟چه شدکه من وتو روزگاری چنین تیره وتار را میگذرانیم؟چه شد که کشور زیبایمان را به ناگاه تبدیل به جایی کردیم که همگان از ان گریزانند؟چه شد که جوانان میهن رنج هجرت وغربت را به جان میخرند تا بلکه روزگاری روشن را در خاکی غریب بجویند؟چه شد که هیچ ایرانی فریادرس هموطن خود در خاک غربت نیست؟چه شد که بی اتحاد ترین قوم زمین شدیم وبه دشمن اجازه دادیم که تا به این حد ایرانمان را ویران کند؟به کجا رسیدیم ما!!!

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

۲۵ آبان روز درگذشت ستارخان




گوید به او کنسول مست دولت روس
دارم برایت مژده ای شاد و دل انگیز
خواهی اگر در امن و آسایش نشینی
باید از این پس پرچم ما را گزینی
بر سر درت این بیرق زیبا بیاویز
زان پس به شادی باش و ازغمها بپرهیز
ستارخان آن شیر میدان شهامت
از خشم می‌لرزد زسر تا پای قامت
گوید: کنون پاسخ شنو ای «باختیانف»
زین گونه در گوشم مخوان زیبا فسانه
در من نمی‌گیرد فسون آب و دانه
این یاوه‌ها در گوش من همسان باد است
تا خون ایرانی بجوشد در رگ من
دشمن در این پیکار خوار و نامراد است
من آنچنان خواهم که هفت اقلیم عالم
زیر لوای میهنم ایران در آیند
در زیر تاق آسمان روشن آن
یادوخاطره تمامی بزرگان ایران زمین که جان خویش را درراه ازادی میهن دردست گرفتند تا نسیم بهار ازادی بر ایران بوزد گرامیباد
(برگرفته از فیسبوک شبکه من وتو)
یاران سرود شاد آزادی سرایند

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

پس از انفجار دیروزفوتبالیستهای پرسپولیس ودیگر تیمها مراقب انگشتهای خود باشند

پس ازافتضاح انفجارهای روز گذشته در زاغه مهمات سپاه  درملاردو پارچین و احتمالا چندجای دیگر وبا توجه به پیشینه وتجربه جمهوری اسلامی  در زمینه تحت الشعاع قرار دادن خبری توسط خبری دیگر ومنحرف کردن اذهان عمومی به تمامی بازیکنان پرسپولیس ودیگر تیمهای فوتبال توصیه میگردد در این ایام ودر حین مسابقات فوتبال مراقب انگشتان خود مخصوصا انگشت وسطی بوده تا مانع از دادن سوژه ای جدید به صدا وسیما جهت مانور خبری شوند .از ما گفتن بود

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

صحبتهای بی پروای حسن داعی در صدای امریکا

امشب در برنامه اقای فرهودی در شبکه صدای امریکا حسن داعی حرفهایی را زد که بر خود لازم دانستم فارغ از نوع دیدگاه سیاسی واعتقادات حسن داعی  از صراحت لهجه و رک گویی ایشان تشکر کنم.حسن داعی در این برنامه با حمله به صحبتهای خانم کلینتون در مورد عدم درخواست کمک از امریکا توسط جنبش سبزدر جریان درگیریهای پس از انتخابات با اشاره به شعار (اوباما یا با اونا یا با ما) که توسط جنبش در روزهای تطاهرات داده سر داده میشد به انتقاد از کامبیز حسینی پرداخت که چرا در این مورد با صراحت لهجه از خانم کلینتون توضیح نخواسته.داعی در بخش دیگری از صحبتهایش جمهوری اسلامی را گزینه ای مناسب برای سیاستهای کشورهای غربی ارزیابی کرد وافزود سران جمهورد اسلامی جای پای خود را بسیار محکم حس میکنند.در بخش پایانی برنامه نیز داعی در حالیکه برافروخته به نظر میرسید به مساله سانسور در صدای امریکا اشاره کرد و افزود صدای امریکا هرگز به من اجازه نمی دهد که در مورد مافیای نفت ایران ونقش ان در امریکا صحبت واشاره ای بکنم.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

بانوی پیر ادربایجان درد مشترک همه ایرانیان است

ایجاد اختلاف بین اقوام ایران زمین طی سالیان متمادی همواره دست افزار و سیاستی بوده که از طرف استعمارگران و دست نشانده های انها در این مرز و بوم دنبال میشده و که هدف از ان جلوگیری از اتحاد ایرانیان و بالطبع در حاشیه امنیت قرار گرفتن استعمارگران میباشد. علی الخصوص ظرف چند سال گدشته و با توجه به سرمایه گداریهای صورت گرفته از طرف هر دو دسته وطنفروشان(استعمارگران و جدایی طلبان) این امر سرعتی روز افزون گرفته بود و هر دو گروه در رویاهای خود دشمنی ایرانیان با یکدیگر و تجزیه خاک میهن رو متصور بودند.کسانیکه از تاریخ عبرت نیاموخته و دلاوریهای بزرگمردان تاریخ ایران زمین همچون ستارخان وباقرخان در ماجرای ازاد سازی تهران فراموش کرده بودند و دایما بر طبل جدایی واختلاف ترک وفارس میکوبیدندباورشان نمیشد که تمام سرمایه گذاریها و تلاشها ورویاهایشان یکشبه نابود شده و از بین برود .انها حتی در تخیلاتشان باور نمیکردند که ایرانیان ظرف تنها یک شب تمامی نقشه های انها را نقش براب کرده و بر سر بانوی پیر اذربایجان(دریاچه ارومیه) تمامی اختلافات ساختگی رو کنار گداشته و دست اتحاد وبرابری به یکدیگر بدهند .هموطن بر من وتوست که امروز این همدلی و اتحاد رو ارج نهیم و از هر نقطه این خاک برای نجات میراث کهن کشورمان یعنی دریاچه باشکوه ارومیه قدمی را برداریم .ایران خاک من است وخاک توو هرانچه در ان است به من وتو تعلق دارد .بیایید برای جلوگیری از خشک شدن دریاچه عزیزمان هرکاری که میتوانیم انجان دهیم حتی اگر شده هرکس با یک لیوان اب به ارومیه برود و سهم خود را در قبال دریاچه ادا کند .
دریاچه ارومیه درد مشترک امروز من وتوست بیا تا درد مشترکمان را با اتحاد دوا کنیم

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

تصویرحکم یوسف ندرخانی




اعدام و حکم زن مرتد، حبس ابد است






یوسف ندرخانی، پیشوای روحانی بزرگترین جامعه مسیحی شمال کشور به دلیل اعتراض به تصمیم مقامات محلی مبنی بر خواندن اجباری قرآن توسط دانشآموزان مسیحی در تاریخ 20 مهرماه بازداشت شد و به زندان لاکان رشت منتقل گشت
شعبه ۱۱ دادگستری رژیم در گیلان، برای کشیش یوسف ندرخانی اتهام ارتداد و مجازات مرگ تقاضا کرده است. ندرخانی، ۳۵ ساله و پدر دو فرزند خرد سال می‌باشد.
کشیش ندرخانی محکوم به مرگ به اتهام ارتداد شده است
خانم فاطمه پسندیده، همسر یوسف ندرخانی نیز از خرداد ماه سال ۸۹ در زندان به‌سر می‌برد. خانم پسندیده به حبس ابد محکوم شده زیرا در شریعت اسلام، حکم مرد مرتد اعدام و حکم زن مرتد، حبس ابد است






هرانا:درگیریهای گسترده در اذربایجان


خبرگزاری هرانا – در پی فراخوان فعالین مدنی آذربایجان برای اعتراض به رد طرح دو فوریتی «آبرسانی به دریاچه ارومیه» در مجلس شورای اسلامی نیروهای امنیتی برای جلوگیری از برگزاری هر گونه تجمع در خیابان‌های شهرهای ارومیه و تبریز مستقر شده‌اند.
بنا به اطلاع گزارشگران هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، در همین راستا از ساعاتی پیش سرعت دسترسی به اینترنت در این شهر‌ها به شدت افت کرده است.

نیروهای امنیتی در میادین و خیابان‌های اصلی شهر مستقر شده و اکثر فروشگاه‌ها و مغازه‌های خیابان‌های اصلی در هماهنگی با خواست نیروی انتظامی تعطیل شده است.
پلیس ضد شورش در خیابان باکری، امام، عطایی و چهارراه عسگر آبادی شهر ارومیه مستقر شده و از شکل گیری هر گونه تجمعی جلوگیری می‌کنند.
علی رغم تدابیر لحاظ شده بر اساس گزارش شاهدان عینی هزاران نفر از شهروندان در ارومیه در پی ممانعت نیروهای امنیتی از برگزاری تجمع با پلیس درگیر شده‌اند.
بر اساس گزارشات رسیده دست کم ۱۲ تن از شهروندان بر اثر شلیک گاز اشک آور و برخورد خشونت آمیز نیروهای ضد شورش آسیب دیده‌اند.
کانون درگیری‌ها خیابان امام ارومیه اعلام شده است که به دلیل برخورد نیروهای انتظامی و امنیتی با تظاهرات کنندگان و به دلیل کثرت شرکت کنندگان درگیر‌ها به خیابان عطایی و عسگر آبادی نیز کشیده شده است.
طبق گزارش شاهدان عینی شهروندان معترض اقدام به آتش زدن دو موتور سیکلت متعلق به نیروی‌های ضد شورش نموده‌اند.
ساعاتی پیش نمایندگان مجلس شورای اسلامی با انتشار نامه‌ای در رسانه‌ها دولتی رای منفی خود به طرح دو فوریتی «آبرسانی به دریاچه ارومیه را تکذیب کردند.

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

امروز مثلا 18 تیر بود.چرا جنبش به این حال وروز افتاده است؟

امروز18 تیر بودبرخلاف 12سال گذشته امروز روز نسبتا خلوتی بود وشاهداعتراض چندان جدی درسالگردخیزش داشجویان نبودیم ریشه های این ماجرا را میتوان در مواردی که در این مقاله به انها اشاره میشود یافت متاسفانه مردم دچار رخوت عجیبی شدند نوعی تنبلی تاریخی در ماایرانیها وجودداره که تا بلایی برسرشخص خودمون نیومده هیچ حرکتی نمیکنیم پرداخت یارنه ها و سرگرم کردن مردم به خبرهای انحرافی توسط نظام ازیکسو وصحبتها و موضعگیریهای امثال خاتمی و اصلاح طلبان و بی برنامه بودن جنبش و سخنگویان اقایان موسوی وکروبی ازسوی دیگر به تشدید این رخوت کمک میکند سوای این مطالب عدم شناخت واقعی ازجامعه وخواستهای حقیقی مردم وغرق شدن در رویاهای خودمان در مبارزات صرفا در دنیای مجازی فرصت بیشتری به نطام میده تا سیاسیتهای خودش رو برای دلزده کردن مردم از سرانجام جنبش تشدید کنه.
از یزرگترین معضلات جنبش سبز این بود که نه برپایه یک ارمان عمومی بلکه تنها با استفاده از یک شوک ناگهانی و هیجان زودگذر(انتخابات88) خواست به اقبال خودبرسد غافل از اینکه هیجانات انتخابات دیریا زود فروکش خواهد کردوبسیاری ازکسانیکه در روزهای پس ازانتخابات دلاورانه در خیابانها فریاد ازادی سرمیدادند پس از مدتی تخلیه نیرو شده و ان شخص که اصلا سیاسی هم نبوده خیلی ارام به زندگی خودیرگشته وغرق در مشکلات معیشتی خودمیشد .وانگاه خبرهایی همچون کهریزک که در گذشته باعث تشدید شور مردم برای مبارزه میشد ناگاه تبدیل به خبرهایی وحشت اور برای جامعه شده وفرصت برای نطام فراهم امد تا به مردم نشان دهد مخالفت بانظام تاوان سنگینی دارد وشهروندان هم که ارمانهای جنبش را براساس ارمانهای واقعی کف جامعه نمیدیدند و انرا تنها در راستای دیدگاههای افراد دنیای مجازی و مساله انتخابات وریاست جمهوری اقای موسوی ارزیابی میکردند خودرااز بدنه مبارزاتی حنیش دور ساختند وبه همین علت مبارزات جنبش محدودشد به مبارزات اینترنتی و در معدود حضورهای خیابانی هم با
ز شاهد این هستیم که اکثر بجه ها را فعالان دنیای مجازی تشکیل میدن واین مشکل بزرگی است که تمام فعالان ودلسوزان جنبش باید هرچه زودتر فکری جهت رفع ان بکنندوگرنه تا مدتهای مدید این مبارزات صرفا در فضای مجازی  جریان خواهد داشت نه در بطن جامعه

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

تهدید و ضرب و شتم یک درویش در خرمشهر (تصوير تزييني است)

208مقاومت یک درویش طریقت نعمت اللهی گنابادی ساکن خرمشهر در برابر تهدیدهای عده ای ناشناس که از او میخواهند توبه و ندامت خود را از درویشی اعلام کند به ضرب و شتم شدید وی منجر شد.
آقای امین آزادی که از چندی پیش بارها مورد تهدید تلفنی مخالفین تصوف وعرفان قرار گرفته بود، ظهر امروز دوشنبه 13 تیرماه توسط خودرویی که پلاک آن با گل ناخوانا شده بود به خارج از خرمشهر منتقل شده و در آنجا توسط 5نفر مورد آزار وشکنجه قرار گرفت.
اخبار رسیده از خرمشهر حاکی از آن است که این عده با تهدید از آزادی می خواهند ندامت نامه ای را که ازقبل تنظیم کرده بودند امضا کرده و در نماز جمعه خرمشهر نیز از طریقت درویشی اعلام برائت کند. اما با مقاومت و پاسخ منفی وی مواجه شده و او را به شدت مورد ضرب و شتم قرارمی دهند , در جریان این وحشی گری، دست و صورت و سینه او مجروح و دنده های این درویش دچار شکستگی می شود و در حالی که بر پشت پیراهن او با رنگ نوشته بودند "مرگ بر سگ صوفی" در بیابان های اطراف خرمشهر وی را رها می کنند.
بر اساس این گزارش معاندین درویشی همچنین بر در و دیوار منزل آقای آزادی و نیز محل برگزاری مجالس عبادی دراویش گنابادی در خرمشهر اقدام به نوشتن شعارهای موهن علیه عرفان و تصوف کرده که دراویش مراتب را به مقامات قضایی و پلیس 110 گزارش کردند . ماموران نیروی انتظامی خرمشهر نیز در پی اعلام دراویش در محل حاضر شده و پس از فیلمبرداری از شعارها، آنها را از روی دیوار هاپاک کردند.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

توهين بزرگ تابناک به ايرانيان.خبري که لحظاتي بعد حذف شد

چندي پيش سايت تابناک با توهيني بيسابقه به تاريخ ايران زمين فصل جديدي از حملات را متوجه تاريخ کهن ميهنمان نمود.در راستاي سياست حکومت در رابطه با حذف تاريخ باستان از کتب درسي وبسايت تابناک با چاپ مقاله اي سعي در مخدوش کردن گوشه اي از ميراث کهن ايران زمين را داشت اما اين خبر دقايقي بعد از سايت برداشته شد .من مقاله تابناک رو در وبلاگم قرار دادم تا شما خوانندگان عزيز از نيات پليد اين ايران ستيزان مطلع شويد
تابناک:
بررسی نشانه‌های باستان شناسانه ایران در 2500 سال پیش هیچ گاه توسط منابع مستقل مورد بررسی دقیق قرار نگرفته و به ادعاهای محققین بیگانه که احتمالاً از اتفاق همگی یهودی هستند، اعتماد شده است. با این همه ورود مستقل با مباحثی که توسط این عده بیان شده و بررسی موردی مسایل طرح شده تناقض‌های شگفت آوری را با حقایق تاریخی و بدتر از آن جعلیات فراوانی را آشکار می‌سازد که مایه شرمساری مراکز دانشگاه غرب است. دامنه این جعلیات بی‌حد و مرز بوده و غیرقابل تصور است تا حدی که شاهدیم دانشمندان پرادعای غرب از دانشگاه‌هایی که مرتب بر طبل بی‌طرفی علم و کار علمی آزاد کوبیده و هر مخالفتی با اندیشه‌هایشان را با صفاتی مانند ضدعلمی، ایدئولوژی‌گرایی، جزم اندیشی و... محکوم و طرد می‌کنند.

در مورد تاریخ ایران باستان ما شاهد جعلیات گسترده‌ای هستیم که همین مدعیان کار علمی انجام داده‌اند و آنها را وسیله‌ای برای اختلاف افکنی بین مردم مسلمان ایران با سایر مسلمانان جهان قرار داده‌اند. بررسی این تاریخ سازی جاعلانه در مجموعه «پاسارگاد» هر انسان منصف و پیراسته از تعصب کور را قانع می‌سازد که یک کانون توطئه‌گر بین المللی چگونه به کار پلید جعل آثار تاریخی برای منحرف کردن اذهان مردم مسلمان ایران، پرداخته است.

 
بررسی شخصیت تاریخی «کوروش» به عنوان پادشاه هخامنشی و کسی که بابل را فتح کرد، یهودیان را آزاد نمود و سلسله موسوم به هخامنشی را بنیان گذارد، با توجه به آرایه‌های مادی تاریخی قابل اثبات و پرهیز از خیالبافی، ما را با یکی از حقایق هولناک در زمینه خیانت فرهنگی و دروغ پردازی آشنا می‌کند. این جنایت فرهنگی به وسیله یک مورخ غربی یهودی به نام «دیوید آستروناخ» انجام شده است. آستروناخ در فاصله سال‌های 1340 تا 1343 در مجموعه پاسارگاد کاخ‌هایی ساخت و آنها را به کوروش هخامنشی در 2500 سال پیش نسبت داد تا به این شخصیت مورد علاقه یهودیان هویت تاریخی مادی و قابل اثبات بخشد. برای اثبات این جعل به تصاویر و توضیحات مرتبط با آن، توجه فرمایید.
 

تصویر شماره 1:


این تصویر سکه‌های یافته شده در مجموعه پاسارگاد را نشان می‌دهد که به کل یونانی هستند. تصاویر و نوشته‌های موجود بر سکه‌ها تماماً به خط یونانی بوده و اشکال نیز متعلق به تمدن، «هلنی» هستند. حتی یک سکه هخامنشی نیز در این مکان که آن را به کوروش می‌بخشند، یافت نشده است. آستروناخ به عنوان کسی که کار پلید و گناه نابخشودنی ساخت جاعلانه پاسارگاد را انجام داد نیز به یونانی بودن سکه‌ها که از زمان «اسکندر» آغاز شده و تا دوران سایر فرمانروایان سلوکی ادامه می‌یابد، اشاره می‌کند. وی آنها را به دو گروه تقسیم کرده و می‌نویسد: «الف؛ سکه‌های ضرب شده برای اسکندر مقدونی در خلال زندگی و بلافاصله بعد از مرگ وی و ب؛ سکه‌های سلوکوس اول از نوعی که بعدها در تخت جمشید، ضرب شده است.[1]
 

تصویر شماره 2:
برای منتسب کردن بنای پاسارگاد به کوروش از هیچ گونه فریب‌کاری از جمله نسبت دادن نقش‌های بی‌ربط به وی، کوتاه نکرده‌اند. این موضوع که مورد اقرار خود آن‌ها نیز هست جالب توجه می‌باشد. «تفاوت دیگر میان تخت جمشید و پاسارگاد در مضامین مجسمه‌ها است. در کاخ R همزادی که چهار بال و لباسی ایلامی بر تن و تاجی بیگانه و احتمالاً مصری بر سر دارد در آستانه در ایستاده است. عده‌ای این نقش را تصویر کوروش دانسته‌اند که پنداشتی کاملاً خطا است.»[2] اما هم اکنون این مجسمه کوروش فرض شده و به این بهانه که دارای بال است آن را با ذوالقرنین که در قرآن آمده است، یکی دانسته‌اند. به این موضوع در انتهای گزارش پرداخته می‌شود.

کار پاسارگادسازی به دلیل وسیع بودن دامنه جعل، دل هر جاعلی را وحشت زده می‌کرد. هرتسفلد که در ابتدا برای این کار درنظر گرفته شده بود از انجام آن سر باز زد و هزینه آن را نیز پرداخت. گزارش هرتسفلد از محوطه موسوم به پاسارگاد برای جاعلین پشت صحنه‌، جالب نبود و آن‌ها اقدام وی را برنتابیدند، زیرا برای اجرای نقشه پاسارگادسازی اعلام آمادگی نکرد و پاسارگادسازی را بسیار زشت و سرزنش آیندگان را بسیار عظیم می‌دانست، به همین دلیل از آن سر باز زد و به همین خاطر به جرمی که بیش‌تر به یک شوخی شبیه بود از ایران اخراج شد. وی را به قاچاق اشیای عتیقه متهم کرده و از ایران اخراج کردند. لازم به ذکر نیست که اگر شیوه بر مجازات عاملان غربی اشیای عتیقه باشد، باید انبوه از مستشرقین، سیاست‌مداران و جهانگردان غربی را مجازات نمود. هرتسفلد به شکل مرموزی در حالت انزوا درگذشت. وی در اواخر عمر با آگاه از خطری که او را تهدید می‌کرد، نوشت: «اوضاع روز به روز بدتر می‌شود و دیگر بازگشت به آلمان هم برایم بسیار دشوار است، وضع خطرناکی است و هیچ امیدی برای تحقیقات علمی با تفکر آزاد وجود ندارد.»[3]

اما ببینیم این پاسارگاد که به کوروش منتسب می‌شود، چه ویژگی‌هایی دارد. آن را از جهات مختلفی می‌توان، ارزیابی کرد.
 

تصویر شماره 3:

وجود اثر ماشین بر سنگ‌های بنای موسوم به کاخ S در مجموعه پاسارگاد که نشان می‌دهد این پایه ستون‌ها چنان‌که ادعا می‌شود قدمتی 2500 ساله نداشته و تازه تراش هستند شگفت آور است. سازندگان بنا هرجا به کمبود مصالح برخورده‌اند (مصالح پاسارگادسازان از غارت معبد یونانی جنوب تخت جمشید که به آن اشاره می‌شود، تأمین شده است) یا کار را رها کرده و یا تا حد امکان به ساختن مصالح با استفاده از ماشین‌های جدید پرداخته‌اند. این کار که به چند پایه ستون محدود می‌شود نمی‌تواند این جورچینی را پوشش دهد و خلا عدم وجود آوار، دیوارها، سرستون، پنجره و ... را پر نماید.
 

تصویر شماره 4:

این عکس هوایی نشان می‌دهد که محوطه مورد اشاره تنها یک دشت کاشت چغندر بوده است و بس. در این دشت خالی از هرگونه اثری از کاخ‌های موجود، بدون حفاری و هرگونه عملیات باستان شناسی به یک باره شاهد رویش قلمه ستون و پایه ستون‌هایی چند بر کف دشت هستیم. این سؤال ابتدایی و ساده هرگز برای روشنفکران باستان پرست ایرانی مطرح نشده است که این ستون‌ها به یک‌باره از کجا آمده‌اند و چه‌طور بدون این‌که حفاری صورت گرفته باشد، شاهد ظهور تعدادی پایه ستون، قلمه ستون و کف سازی شده‌ایم. به ظاهر این عده هرگز در یک محل باستانی حاضر نشده‌اند. در محل‌های باستان در همه جای دنیا عموماً وقتی وارد آن‌ها می‌شویم تنها شاهد یک تپه هستیم، مانند تپه‌های باستانی ایرانی که به وفور در همه جا وجود دارد. زیرا وجود آوار ناشی از تخریب ابنیه در طی صدها و هزاران سال تمام بنا را می‌پوشاند و تنها می‌توان با حفاری آثار باستانی را از زیر خاک بیرون کشید.
 

تصویر شماره 5:


این تصویر که تنها چند لاشه سنگ است و نه بیش‌تر، آستروناخ، کوشک B نام نهاده است و چنان‌که مشاهده می‌کنید در فاصله آن تا بنای زندان سلیمان چیزی وجود ندارد. عملیات پاسارگادسازی آستروناخ یهودی در فاصله این بنا تا زندان سلیمان شکل گرفت. این بنا غیر از این کف نصفه نیمه، چیز دیگری ندارد. 
 

تصویر شماره 6:
 

آستروناخ برای پاسارگادسازی تصمیم می‌گیرد که محل مزبور را از انظار پنهان کرده و سپس کار را آغاز کند. در این تصویر گرداگرد محل مزبور دیواری کشیده‌اند تا آن را از چشم‌های کنجکاو مردم محلی بپوشانند. چنان‌که شاهدیم تعدادی از پایه ستون‌ها کار گذاشته شده و قلمه ستون‌هایی که گویی با کامیون به این‌جا حمل شده‌اند در گوشه‌ای روی هم انبار گشته‌اند تا در جایی که آستروناخ و گروه یهودی همکارش معین می‌کنند، کار گذاشته شوند. این کاخ هم اکنون به کاخ پی(P) موسوم است. به محل بنای موسوم به زندان سلیمان در قسمت بالا و راست تصویر توجه فرمایید.
 

تصویر شماره 7:


تصویر شماره 7 ادامه کار پاسارگادسازی را به خوبی نشان می‌دهد. کف سازی، چیدن پایه ستون‌ها و کاشتن قلمه ستون‌ها بر دشت صاف محوطه در حال پیشرفت است. عدم شفته ریزی برای پی، نشان می‌دهد که سازندگان برای اتمام کار شتاب بسیار داشته‌اند.
 

تصویر شماره 8:

چنان‌که در این تصویر به روشنی می‌توان دید، قلمه ستون‌هایی که به محل آورده شده‌اند در حال استقرار هستند. پایه ستون‌ها بسیار صاف، یک دست و در واقع پایه ستون‌هایی تازه تراش هستند. شکل خاص شال، ستون‌های یک بنای یونانی را نشان می‌دهد که در بناهای کهن منطقه از جمله در تخت جمشید، نمونه ندارد. به این معنی که بنای تخت جمشید که دارای آرایه‌های آشوری است با بنای کاخ P که دارای آرایه‌های یونانی است، متفاوت می‌باشد و بنای زندان به خوبی قابل مشاهده است.
 

تصویر شماره 9:
 کار پاسارگادسازی به خوبی ادامه دارد. قلمه ستون‌ها در دشت بر یک جورچینی ساده کاشته می‌شوند و کار دنبال می‌شود.
 
تصویر شماره 10:
در این تصویر با اتمام کار، دیوار اطراف برچیده شده و بنا آماده رونمایی است. آستروناخ توانسته است برای کوروش یک کاخ بنا کند که البته تنها شامل چند قلمه ستون و پایه ستون می‌شود. نه اثری از دیوار، آوار و نه اثری از سایر قسمت‌های ضروری برای یک کاخ مانند سرستون و ... وجود دارد اما به ظاهر همین جورچینی ساده نیز برای تحمیق عده‌ای کافی است!
 

تصویر شماره 11:
چنان‌که شاهد هستیم، بر دشت صاف منطقه و کاملاً هم عرض با زمین‌های اطراف، کاخی برای کوروش بنا شده است که به خوبی جعلی بودن آن قابل اثبات است. بدین ترتیب بدون حتی یک سانتیمتر حفاری با چیدن چند قطعه سنگ برای کوروش کاخی ساخته شده است که هیچ اثری از لوازم مرسوم یک بنا در آن وجود ندارد. نه دیواری، نه سرستونی، نه در و درگاه و نه هیچ چیز دیگری. تنها چند پایه ستون و چند قلمه ستون به چشم می‌خورد و بس. با این حال برخی در ایران دوست دارند باور کنند که این جورچینی کودکانه متعلق به کوروش است. این بنا با این وضعیت ناقص که تردیدی در جعلی بودن آن وجود ندارد به سرعت به ثبت جهانی یونسکو نیز رسیده است و احتمالاً برخی در ایران آن را دست‌آوردی ملی می‌دانند. چرا یونسکو مشتاق‌تر از باستان پرستان ایرانی برای ثبت جهانی این بنا بوده است؟
 

تصویر شماره 12:
چنان‌که گفته شد، دامنه جعل در پاسارگاد حد و مرزی نمی‌شناسد. در این کتیبه که با کمال شگفتی می‌بینیم که رو به کاخ کوروش باز می‌شده است! شاهد غلط املایی هستیم. یعنی این شاه که سند حقوق بشر منتشر می‌کرده از معرفی خود بدون غلط املایی عاجز است. «درباره این‌که چه کسی این کتیبه را نقر کرده عقاید مختلفی وجود دارد. به عقیده بنده اگر خود کوروش این کتیبه را نوشته بود امکان نداشت اجازه دهد این اشتباه در کتیبه باقی بماند و حتماً با تعمیر سنگ اشتباه را جبران می‌کرد.[4]
 

تصویر شماره 13:

همین سنگ کتیبه‌دار که در تصویر شماره 12 نشان داده شد بر هیچ استوار شده است و به جایی متصل نیست، این موضوع به راحتی نشان می‌دهد که متعلق به این محل نبوده و از جای دیگری به این‌جا منتقل شده است. چنان‌که می‌بینیم کاخ موسوم به P نه کاخی 2500 ساله که بنایی ساخته شده به وسیله آستروناخ یهودی در سال 1343 هجری شمسی است. این اشتیاق یهود در تاریخ سازی برای ایران باستان، برای چیست؟
 

تصویر شماره 14:


این تصویر، کاخ موسوم به S را نشان می‌دهد که به کاخ بارعام معروف است! حال چرا بارعام نیازی به دلیل نیست، هم‌چنان‌که برای سایر نام‌گذاری‌ها در این محوطه و سایر محوطه‌های هخامنشی دلیلی ارایه نمی‌شود. در این‌جا نیز با ریختن تعدادی قلمه ستون برای کوروش کاخی دیگر ساخته‌اند. تنها تک ستون بلند در کل این محوطه در این کاخ مورد استفاده قرار گرفته است.
 

تصویر شماره 15:


این نقشه (کاخ S) را آستروناخ تهیه کرده که شامل کاخی با 116 ستون می‌شود. از این همه ستون تنها یک ستون بلند باقی مانده است. در جنوب غربی تخت جمشید معبدی یونانی وجود داشته است که اکنون از آن چیزی باقی نمانده است. در واقع تمام اجزا این محوطه که به بزرگی تخت جمشید بوده به پاسارگاد منتقل شده است. 
 

تصویر شماره 16:
 


در این تصویر چنان‌که مشاهده می‌کنید در قسمت جنوب غربی تخت جمشید با یک بنای به وسعت تخت جمشید مواجه‌ایم که اکنون اثری از آن وجود ندارد و تمام مصالح آن به جز تعدادی پاره سنگ را برای ساختن کاخ‌هایی برای کوروش به پاسارگاد منتقل کرده‌اند. این بنا یونانی بوده و کتیبه‌های یونانی زیادی با اسامی خدایان یونانی از آن به دست آمده است. این بنا برای جعل پاسارگاد به مصرف رسیده و از بین رفته است. چنان‌که پیش‌تر اشاره شد شکل شال ستون‌های پاسارگاد کاملاً یونانی هستند.
 

تصویر شماره 17:
 
این تنها ستون باقی مانده که ذکر آن گذشت در رسامی‌های قدیمی در نزدیکی تخت جمشید دیده می‌شود و آستروناخ در کاخ S به کار برده است.
 
تصویر شماره 18:
 

این تصویر که در ابتدای نوشتار بدان اشاره شد و شخصی بالدار با لباس عیلامی را نشان می‌دهد، بهانه عده‌ای برای کوروش دانستن آن و ارتباط دادن کوروش با ذوالقرنین که در قرآن کریم آمده، تبدیل کرده است. از این‌گونه تصاویر در بین النهرین و ایران فراوان وجود دارد و همه آن‌ها بسیار قدیمی‌تر از دوره موسوم به هخامنشی هستند.
 

تصویر شماره 19:
 
 

این نقش آشوری، نمونه‌ای از نقش‌های با انسان‌های بالدار است که البته شاید باستان پرستان ایرانی بخواهند همه آن‌ها را ذوالقرنین و ذوالقرنین را نیز کوروش معرفی کنند، اما بدون شک با ادعاهای بی‌پایه و اساس نمی‌توان حقیقت و مجاز را درهم آمیخت. بدین ترتیب در مجموعه پاسارگاد یک جعل وحشتناک و یک دروغ پردازی بی اساس روی داده است.