آن کس که حقیقتی را می داند و پنهان می کند، تبهکار است. برتولت برشت

بنی آدم اعضاء یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند- جو عضوی بدرد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

کاهش روابط تجاری ایران وامارات-بازنده این بازی کیست؟



در چند روز گذشته خبر کاهش سطح مبادلات تجاری ایران وامارات در راس خبرهای اقتصادی کشور قرار گرفت وشوکی جدید به اقتصاد بی رمق وورشکسته ایران وارد کرد.
کاهش سطح روابط تجاری واقتصادی با کشوری که بیش از 30 درصد مراودات تجاری ما با ان انجام میگیرد بی شک ضربه ای هولناک را بر بازار ایران وارد خواهد کرد .از دیر باز کشور امارات محل تردد تجار ایرانی بوده وبسیاری از اقلام مصرفی از این کشور به ایران وارد میشده است حال با اتفاقات رویداده روابط تجاری واقتصادی دوکشوروارد مرحله جدیدی خواهد شد که قطعا به هر دوکشور ضرر خواهد رساند.
از یکسو جمهوری اسلامی  است که با شدیدترین تحریمهای دوران حیات خویش روبروست تا انجا که پس از تحریم سیستم بانکی کشور از سوی بسیاری از کشورها در تامین ارز مورد نیاز کشور به مشکل خورده ودر بعضی موارد حتی قادر به گرفتن پول فروش نفت ایران از دیگر کشورها نیست وقطعا در این شرایط امارات از معدود کشورهایی بود که ایران میتوانست مقداری از ارز مورد نیاز خود را از طریق ان کسب کند .ولی اینک با توجه به شرایط پیش امده بین دوکشور ظاهرا طی روزهای اینده باید منتظر انفجار قیمت ارز در بازار ازاد باشیم ارزی که حتی قبل از این اتفاقات  در روزهای گذشته روندی صعودی را در پیش گرفته بود ضمن اینکه معلوم نیست تکلیف 30 درصد مراوده اقتصادی چه میشود وایران با توجه به تحریمهای بین المللی ایا قادر به یافتن جانشینی برای امارات خواهد بود یا نه؟
در سوی دیگر امارات قرار دارد کشوری که در روزها وهفته های گذشته با در پیش گرفتن سیاست حمایت از تحریم ایران ونیز احداث خط لوله نفتی که تنگه هرمز را دور میزند عملادر جبهه مقابل جمهوری اسلامی قرار گرفته.ضرری که امارات از کاهش روابط تجاری با ایران میکند در ظاهر کمتر از ایران نیست زیرا برای امارات هم یافتن بازار پرمصرفی که بتواند جایگزین ایران شود کاریست بسیار مشکل ضمن اینکه در صورتیکه حکومت جمهوری اسلامی تصمیم به جلوگیری از سفر اتباع ایران به امارات نماید صنعت توریسم امارات میلیونها گردشگر ایرانی را از دست خواهد داد.
اما در واقع واز انجایی که حکام کشورهای عرب همواره در چنین مواردی سیاستی بسیار محافظه کارانه در پیش میگیرند به نطر میرسد اینبار امارات با چراغ سبزی که از غرب وکشورهای حاشیه خلیج فارس گرفته وارد این ماجرا شده واحتمالا ضرر حاصله از این اتفاق را با افزایش سقف تولید نفت خود جهت جایگزینی نفت تحریم شده احتمالی ایران ونیز احداث خط لوله انتقال نفت که تنگه هرمز را دور میزند جبران خواهد نمود.
با نگاهی اجمالی به شرایط حاکم کاملا مشخص است که نه فقط جمهوری اسلامی بلکه مردم ایران وعلی الخصوص قشر محروم جامعه  همچون همیشه بازنده بزرگ این ماجراهستند واین اتفاق قطعا اقتصاد بی رمق ایران را با بحرانی جدی روبرو خواهد کرد بحرانی که با توجه با سابقه مدیریتی سران جمهوری اسلامی امیدی به مهارش نخواهد بود

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

قربون دل گرفته همه هموطنان عزیزبالاترینی دور از وطن برم که امشب دلشون هوای ایران و خانواده رو کرده


قربون دل گرفته همه هموطنان عزیز دور از وطن برم که امشب دلشون هوای ایران و خانواده رو کرده.همه اونایی که امشب به یاد فال حافظ پدر بزرگ و قاچ هندوانه ای که پدرشون هرسال شب یلدا براشون میبریدو انارسرخی که مادرشون با اون دستهای چروکیده ودوست داشتنیش براشون دون دون کرده بود قطره اشکی گوشه چشماشون جمع شده.
پاشوپسر!پاشو خودتو جمع وجور کن اون اشک رو هم از گوشه چشمت پاک کن.اگر تو کشوری هستی که هندوانه و انار پیدا میشه پاشو سریع بدو تا مغازه ها نبسته بخر وبیار خونه یک زنگ هم بزن به رفیقات اونها رو هم دعوت کن بیان پیشت حتما دل اونها هم امشب هوای وطن رو کرده وحالشون حسابی گرفته است .جمع بشید دور هم ویکم خوش بگذرونین.روزهای خوب تو راهه .امیدوار باشید به فرداهایی زیباتر.روی گل تک تک شما دوستان عزیز بالاترینی رو میبوسم ویلدایی زیبا وروزگاری شاد رو برای همتون ارزو میکنم

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم


وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم

خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ شهرام، یکی دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد وخانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی، کوچه شهید بهرام وحیدی بود، اسم برادر شهرام، بهرام وحیدی بود که قبل از انقلاب کشته شده بود.
در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.
من روی پشت بام آن انباری، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم. من که تازه کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بودم، از شروع تابستان، تمام وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.
نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری، هیچ راه پله ای نداشت، حیاط پشتی هم نردبانی نبود، این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.
من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های رساله گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.
یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد، پدر شهرام را دیدم که به همراه یک آخوند جوان وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن آخوند.
من آن آخوند را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیقه پدر شهرام و آن آخوند خانه را ترک کردند ، اما وقتی پدر شهرام درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به آخوند داد. من حدس زدم که پدر شهرام این خانه کوچک دو خوابه را به این آخوند اجاره داده است.
سر شام، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام، به پدر شهرام که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی زنگ زد و پدر شهرام نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است. چند روز بعد دیدم آخوند با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم گفتم این آخوند دارد اسباب کشی می کند، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش آقای نجف آبادی است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است امام جماعت اداره بنیاد شهید شهر ما شود و آنطوری که خودش می گفت، قرار بود فردا اهل بیتش (!) از اصفهان نیز به او ملحق شوند. چند روز بعد، من از پشت بام دیدم که آقای نجف آبادی به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من همسر آقای نجف آبادی را می دیدم.
چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار صدای سر و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه آقای نجب آبادی را نگاه کردم، خانم نجف آبادی، بدون حجاب مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.
من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم، غرق تماشا بودم که به یکباره همسر آقای نجف آبادی سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم! او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام، جایی که چادرم در آنجا بود، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.
خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر همسر آقای نجف آبادی به شوهرش بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، خانم نجف آبادی اینبار پیراهن به تن نداشت، بالا تنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم...؛ اینگونه بود که اولین رابطه جنسی در زندگیم را تجربه کردم...
برای مدتها، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه آقای نجف آبادی می رساندم، زنش می گفت که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. اسم همسر آقای نجف آبادي، معصومه بود. بعد از مدتی او برای من شده بود معصی جون.
یک روز صبح زود، مادرم، مرا از خواب بیدار کرد و گفت برای مراسم ختم یکی از اقوام، پدر و مادرم می خواهند به شهر نزدیک بروند و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهار بخرم. هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من پنج نفر دیگر از بچه های محله داشتیم در حیاط گل کوچک بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند، وآخرین باری که ما گل کوچک بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم، پدرم مجبور شده بود تمام شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند، تا یک شیشه، شبیه آن بیابد.
پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.
یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل، شربت برایتان درست کنم، مشغول درست کردن شربت بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ شربت را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، شهرام توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیدم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.
آن کوزه را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در کربلا بوده، خریده بود و می گفتند همان شب امام حسین به خواب او آمده بوده است، از آن کوزه آب خورده بوده روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود، فوراً حالش خوب شده بود.
این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختند و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار، سالم مانده است.
رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم، می ترسیدم که آقای نجف آبادی خانه باشد، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه ارتباط ما این بود، معصی با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی معصومه به کمک من آمد، بغض امان مرا برید، گریه ام گرفت و برای معصومه تعریف کردم که این کوزه، نسل اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.
معصومه فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر، سعی کرد مرا آرام کند، مرا به اتاق خوابشان برد و برایم آب قند درست کرد، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن آب قند بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد و معصومه با لهجه ترکیش گفت ددم یاندی، حاجی آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، معصومه سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودشان نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک، و من صدای حرف زدن حاجی را با زنش می شنیدم.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه می کردم، آرزو می کردم ای کاش خانه خودمان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدر طول کشید بود که من خوابم برد، نیمه های شب بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد کجا هستم! صدای حاج آقای آخوند می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا الله، یا الله. تلفنش که تمام شد صدای معصی را شنیدم که ازحاجي پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت صبح زنگ زده اند به خانه؟ حاج آقا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به زنش گفت که دیروز عملیات بود حدود بیست نفر از بچه های شهر، شهید شده اند، پسر امام جمعه هم بین آنها است، پیکر شهدا را سپاه فرستاده، تا یکی دو روز دیگر پیکر شهدا می رسد اینجا، باید امروز صبح زود بروم سر کار، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من به امام جمعه موضوع شهادت پسرش را بگویم.
بعد از چند دقیقه صدای حاجی می آمد که به زنش گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای حاجی که صبحانه اش را خورد و بعد، صدای او که با زنش خداحافظی می کرد. وقتی حاجی خانه را ترک کرد، معصی آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق، وارد حیاط خانه معصی شدم، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.
به آرامی به زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریباً صبح شده بود و من غیبم زده بود، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من دیشب را اصلاً نخوابیده بودند. آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم، صدای گریه مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.
داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا در غرق بوسه کردند، هنوز بوسه ها تمام نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبری بودی !؟
من که تا همین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام قبری بوده ای؟
من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی، ما آنجا را چک کرديم، پدرسگ، راستش را بگو، کجا بوده ای؟
من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با مصی فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه می کنید، بعد در حالی که گریه می کردم، گفتم من روی پشت بام بودم که عمو آمد و چادر مرا بررسی کرد اما عمو نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.
می دانستم که جز عمو کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند. برای لحظه ای، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را بیند؟ من در حالی که گریه ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.
"گفتم من خودم کوزه آقای بزرگ را شکسته ام، وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین نماز زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر نماز خوابم برد، ناگاه، یک آقایی با لباس عربی به خواب من آمد و گفت چرا گریه می کنی پسرم؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آن بار آب خوردم، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستی ؟ گفت من امام حسینم، من پایش را بوسیدم و گفتم آقا، من همیشه غلام و نوکر شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه خواهند کرد، من چه کار کنم؟ امام حسین پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا، مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین سفید پر از جنازه را به من نشان داد و گفت، اینها سربازان من هستند، برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این کهبا تو به خانه آقای حجتی امام جمعه شهر برود، به آقای حجتی بگوید امام حسین سلام رسانید و گفتخوب پسری تربیت کردی، اما از این به بعد قرار است در خدمت من باشد."
پدر و مادر و عمویم به هم نگاه می کردند، نمی دانستند چه بگویند، مادرم زبانش بند آمده بود، گفت من سر نماز دیشب بچه ام را به آقا امام حسین سپردم، وقتی امام حسین را به مادرش قسم دادم، ته دلم خالی شد، همان موقع فهمیدم پسرم در امان آقا امام حسین است. بعد به پدرم گفت ببین صورت بچه ام چه سفید شده است.
راست می گفت مادرم، از زمان شکستن کوزه دوازه ساعتی می شد که من زیر استرس بودم، نفسم به زحمت بالا می آمد و چند ساعت ترس ممتد، رنگ چهره ام را عوض کرده بود.
پدرم سکوت کرده بود و به آرامی اشک می ریخت، اما عمویم از شدت گریه به هق هق افتاده بود. پدرم هیچ نگفت، دست مرا گرفت و با عمویم سوار پاترول او شدیم، به آرامی به سوی خانه امام جمعه رفتیم، امام جمعه با زن عمویم نسبت دوری داشت، عمویم در زد و گفت با آقای حجتی، کار واجب دارد. ما را به داخل بردند و امام جمعه با لباس راحتی خانه، ما را در اتاق کارش پذیرفت.
عمو، در حالی که مرا در آغوش کشیده بود و اشک می ریخت به آقای حجتی گفت، آقا، این بچه برای شما یک پیغامی دارد، رو به من کرد و گفت به حاج آقا بگو کی به تو چه گفته است. من که گلویم از شدت هیجان خشک شده بود، به آرامی رو به امام جمعه کردم و گفتم: آقا امام حسین فرمودند، خوب پسری تربیت کردی، اما قرار است دیگر خدمت ما باشد، این امام جمعه بود که به هق هق افتاده بود و گریه می کرد...
وقتی به خانه برگشتیم، من به اتاقم رفتم و خوابیدم ، اما از صدای بلند گوی ماشین بنیاد شهید بیدار شدم که داشت خبر شهادت پسر امام جمعه و بیست نفر دیگر را در خیابان ها اعلام می کرد، اما من خیلی خسته بودم، باز به خواب رفتم، طرف های ظهر بود که مادرم مرا بیدار کرد، گفت لباس های دیشبت کو، من به داخل رخت چرک ها اشاره کردم و گفتم آنها را داخل آن سبد انداخته ام. مادرم آنرا برداشت و از اتاق خارج شد، ناگاه صدای شیون و داد و فریاد بود که از اتاق پذیرایی شنیدم. آرام درب را باز کردم و به داخل سالن اصلی خانه رفتم، آقای حجتی، امام جمعه را دیدم که در اتاق پذیرایی روی زمین نشسته بود و خانه ما پر بود از آدم. تا من داخل اتاق شدم، همه جلوی پای من بلند شدند و صلوات فرستادند، من فقط یادم است که صدها نفر با هم تلاش داشتند سر مرا ببوسند...!
(به نقل از صفحه باجنبه ها در فیسبوک)

کشته شدن جمعی از هموطنانمان وبی خیالی خیلی از ما


امروز مثل خیلی دیگر از روزهای گذشته صبح خود را با خبری بد شروع کردم .وقتیکه بر طبق عادت با چشمانی نیمه باز در رختخوابم ودرحالیکه هنوز کاملا بیدار نشده بودم دکمه پاور لپ تاپ رو فشار داده وبه صفحه لینکهای داغ بالاترین رفتم خبر نخست موضوعات داغ روز ناگهان خواب ورویا را از سرم پروند ودرحالیکه از بهت وحیرت چشمانم گرد شده ودهانم نیمه باز مانده بود تیتر خبر را خواندم :
بیش از 300 مفقود در اثرواژگونی کشتی پناهجویان ایرانی در ابهای اندونزی
باور کردنش مشکل بود کمی به صفحه مانیتور نزدیکتر شدم تا عدد را بهتر ببینم اما باز هم عدد300 همانجا جا خوش کرده بود 300 انسان 300سرنوشت و300 اینده ساز در زمانیکه احتمالا خیلی از ماها لحاف را تا بیخ گوشهایمان بالا کشیده بودیم وسعی که خود در حال غرق شدن شاهد مرگ کودکانشان بوده اند در حالیکه هیچ کاری از دستشان برای کمک به انها بر نمی امده ویا جوانانی که روز گذشته بعد از مدتها انتظار در اندونزی با هزاران امید وارزو وبا شعفی ناشی از امید به فردایی بهتر در کشوری ازاد ومرفه سوار به این کشتی مرگبار شده واحتمالا در اخرین تماسشان با خانواده ومادرانشان با خوشحالی خبر حرکت را داده بوده وگفته بودند که تا چند روز اینده به مقصد خواهند رسید وحال خانواده های انها در ایران با شنیدن خبر امروز ارزو خواهند کرد که این کشتی ان مرکبی نباشد که فرزندانشان در اخرین تماس خود از ان یاد کرده اند.
به راستی جه شد هموطن؟چه شدکه من وتو روزگاری چنین تیره وتار را میگذرانیم؟چه شد که کشور زیبایمان را به ناگاه تبدیل به جایی کردیم که همگان از ان گریزانند؟چه شد که جوانان میهن رنج هجرت وغربت را به جان میخرند تا بلکه روزگاری روشن را در خاکی غریب بجویند؟چه شد که هیچ ایرانی فریادرس هموطن خود در خاک غربت نیست؟چه شد که بی اتحاد ترین قوم زمین شدیم وبه دشمن اجازه دادیم که تا به این حد ایرانمان را ویران کند؟به کجا رسیدیم ما!!!