آن کس که حقیقتی را می داند و پنهان می کند، تبهکار است. برتولت برشت

بنی آدم اعضاء یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند- جو عضوی بدرد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

خدايي که من ميشناختم

امروز مطلب زيبايي را در وبسايت روزنامه نگار ازاد به قلم اقاي عبادي خوندم که ناخ
وداگاه منو غرق روياهاي دوران کودکيم کرد چقدر اين افکار به افکاردوران کودکد من شباهت داره با اجازه اقاي عبادي اين مطلب رو اينجا ميگذارم تاشما هم ازخوندنش لذت ببريد
یکی از اولین سئوالهایی که در دوران کودکی ام ذهنم را درگیر خودش کرده بود این بود که خدا چه شکلی است؟ مادرم هر وقت از دست کسی به شدت عصبانی می شد رو به آسمان می کرد و به زبان لری می گفت : ای خدایی که چشمهایت سبز است ، برو بالاتر! . صحبت از حدود سی و چهار – پنج سال پیش می کنم که من چهار پنج ساله بودم . من از طریق این جمله ای که مادرم می گفت متوجه شده بودم که خدا در آسمان زندگی می کند و چشمهایی سبز دارد اما اطلاعات بیشتری از او نداشتم . در آن زمان دوست ، همبازی و مشاورم ممد  پسر کربلایی سلمان بود که همسایهء روبرویی ما محسوب میشدند .  ممد نظرش این بود که اگر نه عدد بشکهء فلزی  دویست لیتری نفتی ( که در منازل شهرهای نفت خیز خوزستان فراوان یافت میشدند و به آنها درام نفتی می گفتند) را روی هم بگذاریم و از آنها بالا برویم به خدا می رسیم . من عاشق رسیدن به خدا بودم اما در آن زمان فراهم کردن نه درام نفتی و روی هم گذاشتن آنها و بعد هم بالا رفتن از آن ارتفاع هولناک ( که با محاسبات امروز بیش از ده متر می شود ) طرح قابل اجرایی نبود . حدود سالهای ۱۳۵۵ یا ۱۳۵۶ بود که یک نفر لوله کش برای تعمیر و تعویض لوله ها  و شیرهای آب به منزلمان آمد . چشمانش سبز بود و من تصور کردم این شخص خداست .
اطلاعات من از خدا روز بروز بیشتر میشد و این یافته های فکری را به ممد هم منتقل می کردم . ما مطمئن شده بودیم که خدای چشم سبز ما مرد ریزنقشی هست با موهایی فرفری که لوله می کشد و شیر آب را عوض می کند و علاقهء زیادی هم به چایی و سیگار دارد . یکروز ممد به دیدنم آمد و گفت که متوجه شده است آن آقای لوله کش علیرغم اینکه چشمهایش سبز است و مشخصاتش با خدا تطبیق می کند اما دو کوچه پایین تر می نشیند و زنش با مادر ممد سلام و علیک دارد و خدا نیست . من تلاش جدیدی را برای پیدا کردن و شناخت خدا شروع کردم و موضوع را به مادرم گفتم . مادرم گفت خدا نور است ، نوری که در پارچه ای سبز پیچیده شده . این تنها اطلاعات موثقی بود که در آن زمان از خدا داشتم . یک روز که مادرم برای خرید سبزی خوردن به بازار میوه فروشها می رفت من را هم با خودش برد تا با بیست و پنج ریالی که نقدا” به من داده بود برای خودم هر چه دوست دارم بخرم . بازار شلوغ نبود ولی من احتیاطا” و جهت اینکه گم نشوم چادر مادرم را محکم گرفته بودم . ناگهان چشمم به دستفروشی افتاد که بین سایر میوه فروشها و سبزی فروشهای دستفروش بساط کوچکی  پهن کرده بود و اسباب بازی هایی  دست ساز را می فروخت . از جملهء آنها وسیله ای بود که از یک تکه چوب و قطعه ای پارچهء سبز رنگ ساخته شده بود و وقتی تکانش می داد تق و تق می کرد . فورا” متوجه شدم آنچه را که آن زن عرب دستفروش می فروخت خدا هست. من با خوشحالی دو ریال دادم و خدا را خریدم . لحظهء هیجان انگیزی بود . پارچه ای سبز رنگ که زیر نور آفتاب می درخشید و شکوه خاصی به خدا می داد . البته مادرم معتقد بود چیزی که خریده ام وسیله ای است که برای بچه های شیرخواره تکانش می دهند تا با آن بازی کند و سرش گرم شود و در واقع یک جغجغه است . او تعجب می کرد که چرا من آنقدر به آن جغجغه علاقه دارم . در شگفت بودم از مادرم که نشانی های خدا را خودش به من داده بود اما خدا را می دید و نمی شناخت . من خدا را نشان ممد دادم و او هم تایید کرد که آنچه خریده ام خدا هست . یکی از سرگرمی های من و ممد در عصرهای خنک تابستان خوزستان تکان دادن خدا و شنیدن صدای تق و تقش بود
 مدتی بعد یک زن گدای دوره گرد در محلهء ما پیدایش شد که هفته ای یکی دو بار می آمد و درها ی منازل را می زد و به زبان لری می گفت بخاطر خدا کمک کنید . همان روز اول بچه های محل صدایش کردند خدا . کشف عجیبی بود . همهء تصورات قبلی من دربارهء خدا اشتباه از آب درآمده بود . خدا یک زن مسن لر بود که گدایی می کرد . خدا علاوه بر پول نقد ، کمکهای غذایی را هم طلب می کرد . ما هر بار به خدا چایی خشک ، شکر و گاهی پول می دادیم . وقتی مادرم مشغول به انجام کاری بود و خدا به در خانهء ما می آمد ،  از من میخواست که مقداری شکر یا چایی خشک را به خدا بدهم . من همیشه بسیار بیشتر از آنچه که مادرم میگفت به خدا کمک می کردم . نگاه کردن به چهرهء مهربان خدا برای من  لحظهء شگفت انگیزی بود
مدتی گذشت و خدا دیگر به کوچهء ما نیامد . او اهل روستایی لر نشین بود و شایع شد که شاید مرده باشد . من یک روز از سر ناراحتی و دلتنگی ، از مادرم سراغ خدا را گرفتم و پرسیدم اگر خدا بمیرد دنیا چه میشود؟ مادرم گفت آن گدا خدا نبود . مادرم گفت خدا در آسمان هفتم زندگی می کند و کسی او را ندیده است و فقط یکبار به اصرار مرد فقیری که مصرانه از او خواست به منزلش بیاید و شام مهمانش باشد ، ظاهر شد . مادرم گفت وقتی که آن مرد فقیر و زن و فرزندش کنار سفرهء شام منتظر  خدا بودند ، ناگهان صاعقه ای بر سفره نازل شد و همهء کاسه ها و ظرفها و بشقابها و غذاها پرت شدند و شکستند و از آن به بعد همه فهمیدند که خدا نمی تواند و یا نمی خواهد که در بین جمعیت و منازل این و آن ظاهر بشود . از آن  زمان به بعد من از جستجو کردن و یافتن و دیدن خدا نا امید شدم اما در شبهای زمستان که در آسمان صاعقه میزد ، بیاد خدا می افتادم . گاهی هم  به آسمان صاف و آبی خوزستان خیره میشدم ( که مادرم میگفت آسمان اول است و شش آسمان بالاتر از آن خانهء خداست) و با خودم می گفتم آیا میشود یک روز من هم مثل کبوترهای برادرم پرواز کنم و تا آسمان هفتم بالا بروم و خدا را ببینم؟  این آخرین شناختی بود که  من در سالهای کودکی ام و پیش از انقلاب از خدا داشتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا با نظرات خود مارادراهدافمان ياري دهيد